۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

خواستگاری از دختر پررنگ ترین سبز دنیا...!!!

تا رفتیم توی خونه، بابای دختره گفت :" پیرهنت رو درآر...!" فکر کردم میخواد دخترش بفهمه که هیکلم خوبه یا نه؟؟( تازه اولش یخورده ترسیدم بودم..، که وقتی گفت قزوینی!نیست، خیالم راحت شد..) گفتم اگه اجازه بدید وقتی با عروس خانم رفتیم توی اطاق،هر چیزی که لازم بود رو درمی آرم ...یهو براق شد :" که مرتیکه بی حیا.!! میخوای اسلام رو بخطر بندازی...؟؟ خودم میخوام ببینم که جای باتوم روی بدنت هست یا نه..؟؟!! " گفتم :" واسه چی؟ " گفت :" اگه اونقد سیب زمینی بودی که دنبال رای دزدیده شدت،، نرفته باشی،،عمرا دخترمو دست تو بسپارم..!! " داشتم میگفتم که خودسرا هیکل ورزشکاری منو که میدیدن،راهشون رو کج میکردن و طرفم نمیومدن...که دیدم لپاشو آماده شیشکی بستن کرده...!واسه همین جمله ام رو نصفه نیمه رها کردم و گفتم :" باطوم و شیشه نوشابه،،قسمت نشد..! ولی وقتی که اشک آور زدن رفت تو چشمام...! چشمتون روز بد نبینه،خیلی دردشون اومد...! " که یهو گفت :" مامانم اینا..! از کجا بفهمم که راست میگی؟مدرک میخوام..!اونم نه از اون مدارکی که تو وزارت خارجه موجوده..!مدرک مشتی! بقول بروبچ(ها) مدرک خودسر خفه کن..! " گفتم :" شرمنده،ندارم،یعنی دارم،ولی عینک دودی تو چشممه..!" وسط این حرفا بودیم که مادر دختره یه سیخونکی به شوهرش زد و تو گوشش گفت :" ا وا خاک بر سرم!مرتیکه چلمبه،داری این یکی رو هم میپرونی!دختره رو دستمون میمونه ها..! " (بخشی از حرفای مذکور رو حدس زدم و مابقیش رو لب خونی کردم..!) اما ظاهرا مرتیکه قلمبه به اندازه کافی زی زی(زن ذلیل!)نبود و شاید هم زیادی جوگیر شده بود!بنابر اون:بدون توجه به فرمایشات سرکار علیه(ارباب) گفت :" ایشالا که دیگه دست کم یهفته رو تو بازداشت بودی؟؟ داماد همسایه ده روز کهریزک بوده..!باید یه زندان اساسی رفته باشی که بتونم جلو در و همسایه سرم رو بالا بگیرم...! می تونی گواهی بازداشت از اوین بگیری؟؟ " گفتم،فوتینا..! موقع آزادی ازمون تعهد گرفتن که به همه بگیم این مدت پامون شکسته بوده و چون روی بازگشت نداشتیم،،،رفتیم خونه یه پیرمرد مهربون قایم شده بودیم...مگه شما برنامه وزین 20.30 رو تماشا نمیکنید؟؟" ای کاش دهنم میشکست،زبونم جر واجر میشد و این آخری رو نمی گفتم..!(بجای اینکه الان قلبم ریز ریز شده باشه...)!خلاصه بعد اون جمله مزخرف آخری،،باباهه،ییهو گودزیلا شد ،از عصبانیت گوشاش سرخ شد،از سر تا ته بلرزه دراومد (رفت رو ویبره) و فریاد زد :" تلویزیون رو تحریم نکردی؟؟مردک نفوذی!ریاکار..!مرفه بی درد! اوباما..! ...! ...!(ییهو خیلی بی تربیت شد و یه چیزایی گفت که مجبور شدم گوگلشون کنم تا معانی عمیقشون رو بفهمم و به شما نمیگم تا عفت یا اون یکی خواهرش،عصمت، به خطر نیفتن..!) تو از لباس شخصی ها هم بدتری..! چطور جرات کردی بیای تو خونه من؟؟..." و مث یه دستمال کاغذی مستعمل!!! از پنجره پرتم کرد بیرون...!  جزئیات آخر کار و اینکه چه بلایی سرم اومد رو بعدا میگم! ادامه دارد...!

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی