۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

هجو سریال ویکتوریا،حتی اگه ندیدینش هم،قویا کرکر آور خواهد بود

مقدمه:ویکتوریا یک زن قلمبه 50 سالست با قیافه معمولی و جرونیمو یک

ژورنالیست باکلاس و خوش تیپ و جوون(ولی بخت برگشته که خدا دو دستی زده تو سرش)هست که بدون

کوچکترین دلیل و انگیزه و صرفا بخاطرخواست و اراده قلبی سناریو نویس(که قطعا بمانند سناریو نویسان فتنه سبز! آدم غیرارزشی میباشد) ، مجنون

ویکتوریا شده...در طول ماجرا هر وقت این مادر مرده ، میخواست عشق عظیم الگندش رو صدا بزنه ، طوری

میگفت " آاااااااه ویکتوریا....!!! " و آه میکشید که انگار یاد باباش افتاده که شیش بار پشت سر هم جلوی چشماش تیکه
تیکش کردند...!
و اما داستان ما :

جرونیمو:آااااه ویکتوریا...!تو خیلی ظالمی!خیلی بیرحمی !

ویکتوریا: چرا عزیزم؟


جرونیمو: آخه 8ساعتو 45 دقیقست که بهم زنگ نزدی..!! دیگه دوستم نداری؟ پای کس دیگه ای وسطه؟!

ویکتوریا: نه بابا... داشتم پاهامو اپیلاسیون میکردم...میدونی که چقد...!!!(یادش میفته که به بهانه رمانتیک بودن ، همیشه توی اطاق تاریک... پس کشش نمیده و میپرسه) عزیزم، میتونم 5 دقیقه دیگه بت بزنگم؟!

(جرونیمو با وحشت فریاد میزنه) : چرا؟ نکنه میخوای ترکم کنی ؟ پس
بیخود نبود دیشب خواب بد دیدم...!

ویکتوریا : نه عزیزم... فقط میخوام برم مستراح...!

جرونیمو : این کارو با من نکن، بذارش واسه بعد...!

ویکتوریا: آخه نمیشه،ضروریه!!!

جرونیمو : آاااااه ویکتوریا...! ، من بهت احتیاج دارم... ، چرا باور نمیکنی؟!

ویکتوریا: باور میکنم ولی
واقعا داره بهم فشار میاره...!

جرونیمو : من عاشقتم...می خوامت... نرو.! باورم کن ...!

ویکتوریا: به ابالفضل باورت دارم..!
فقط...،فقط... داره میریزه...!



.. جرونیمو : من دیگه نمیخوام حتی یثانیه دور از تو زندگی کنم..! اون 8
ساعت برام مث 8 قرن گذشت...

ویکتوریا: منم دوست دارم ولی عزیزم، آدما هم ورودی
دارن و هم خروجی.. دیشب کلی خوردم و حالا گاه خروج رسیده و بلکه در حال
گذشتنه...!

جرونیمو : به اون احمقایی که میخوان ازت خارج شن بگو که داری با کسی
حرف میزنی که واقعا عاشقته پس بهتره که فعلا صبر کنن اصلا (ییهو شور
حسینی میگیرتش و با هیجان ناشی از ذوق مرگ بودن،فریاد میزنه: )
: وایسا
دنیا، ما میخوایم پیاده شیم... ما باید تا ابد این لحظه رو زندگی کنیم...!

( همزمان که مردک داره هذیانهای عاشقانه میگه، صدای "تالاپ تولوپ" از اونور
خط میشنفه..!)
جرونیمو :
عزیزم صدای چیه؟ اومدن روی خطمون؟

ویکتوریا: دارم بپر بپر میکنم تا نگهش دارم ! تو رو به هر کی میپرستی، بذار برم....


(جرونیمو آه عمیقی
از سر حسرت میکشه و میگه ) :
باشه حالا که انقد اصرار داری،برو ...! ولی بشرطی
که تلفن رو بذاری رو اسپیکر تا بتونم احساست کنم

ویکتوریا: چون دارم منهدم میشم،بات بحث نمیکنم، به روش تو انجامش میدیم....

لحظاتی بعد : جرونیمو
نیشش بازه و گوشش تیز! با شنیدن هر صدایی دستشو به سینش میکوبه و بطور
کشیده "الهی" میگه... ، اونور خط در بین انواع و اقسام صداهای ریزو درشت و
زیرو بمی که بگوش میرسه ..، "آخیش آخیش" ویکتوریا ، قابل تشخیصه...!

جرونیمو :

:عزیزم،این صدای چی بود؟

ویکتوریا: نپرس خجالت میکشم!
جرونیمو :
آاااااه ویکتوریا...! این
بینظیرترین صدای گوز یک زن پنجاه سالست که تا حالا شنیدم...! ولی چرا رگباریه؟
مگه چی خوردی؟

ویکتوریا: نگوووو...!

جرونیمو :
چرا خجالت؟ صداش واسه من عین نغمه
ریزش بارون رو سقف یه ویلای جنگلیه یا شبیه پیانو التون جان یا...
(جرونیمو داره بشکل
دیوانه واری به تشبیهات شاعرانش ادامه میده که ناگهان ، صدای انفجار
عظیم الگنده و مهیبی میاد...سراسیمه میپرسه ) :
چی شد عزیرم؟ آبگرمکن
ترکید؟!

ویکتوریا:  نه ...ولی راحت شدم....!

تذکر تاریخی : این دعا رو یادتونه؟
"پروردگارا..! درین شب عزیز ولنتاین،به
حرمت دل داغدار فرهاد،قلب شکسته
رومئو ،مخ تعطیل مجنون ، هوس
غیرمجاز فاطی و کاپشن فشن
محمود...،ویکتوریا رو به جرونیموش
برسون..."

حالا فهمیدید چرا اونجوری دعا کردم و فلسفش چی بود که دوس داشتم زودتر تموم شه؟؟
 

برچسب‌ها:

1 نظر:

در ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۴:۰۲, Blogger محمد دانائی گفت...

این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی